پریا جونمپریا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
اِرمیا جونماِرمیا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

✿ تنــ♥ـها دلیــل زندگیــ♥ــم ✿

دختر خوش زبونم

سلام گل مامان این روزا خیلی زود میگذره،صبحا مامان یه کم نرمش میکنه تو هم میای روبروی من دست و پاتو تکون میدی. وقتی میخای بگی یه نفر خوابه میگی:" خا " یعنی  خرخر  میکنه. الان دم در آشپزخونه سرت به دیوار خورد،یه کم گریه کردی من گفتم دیوار و بزن زدی و اومدی پیش من تا سرتو بوس کنم. هر وقت میری تو اتاق وساکتی میفهمم داری خراب کاری میکنی.امروز رفتی سراغ مدادای آرایشی مامان،صورت و دست و پاتو مداد کشیده بودی. یه گلدون هم تو اتاق هست گلشو از ریشه درآوردی و انداخته بودی بیرون.همه این کارا رو ظرف چند دقیقه انجام دادی ،چون من زیاد ازت غافل نمیشم. توی فیلم "گذر از رنج ها" یه صحنه داشت که دوتا دخترا میرفت...
6 اسفند 1393

نفس مامانـــــ♥♥♥

سلام دختر مهربونم الان که دارم این مطلبو مینویسم تو کنترل و گذاشتی دم گوشت و به جای گوشی داری باهاش حرف میزنی گاهی هم " مامان مامان"  میکنی که یعنی طرف داره سراغ مامانتو میگیره. وقتایی که من نماز میخونم میای پشت مامان بهم آویزون میشی،امشبم همینکارو کردی من که بلند شدم ادامه نمازمو بخونم تو افتادی؛من که از خنده نمازمو قطع کردم خودتم انقد میخندیدی و ادای افتادنتو در میووردی که منو بابا از خنده دلمون درد گرفته بود. هر وقت من میام پای لپ تاپ تو میای جلو و میگی " من من ".میخای برات کلیپ بزازم ببینی. تازگی دستت به دستگیره ی بعضی درهای خونه میرسه منم کلی ذوق میکنم که دخترم دیگه خودش در و باز میکنه. این روز...
3 اسفند 1393

چنتا عکس

سلام عزیزکم اومدم چنتا از عکسای خوشگلتو بزارم تا ببینی.امیدوارم خوشت بیاد. پریا موقع بازی... بقیه اش ادامه مطلب...   اینجا رفته بودیم موزه ی حیات وحش دارآباد،شما پرنده ها رو که میدیدی خیلی ذوق میکردی. پشت سرت یه شیره تاکسیدرمی هست،تازه یاد گرفتی بگی " شیر" همیشه من که نماز میخونم چادرتو سرت میکنی و پیش مامان نماز میخونی. این لباسو با روسریش خاله برات بافته وقتی میپوشی خیلی خوشگل میشی مامانی من.قربونت بشم... ...
2 اسفند 1393

دختر بهاری من

پریا جونم سلام تعطیلات نوروز رو به مسافرت و گردش گذروندیم روز اول ماه 12زندگی ت یه قدم راه رفتی و تا 1سالت تموم شد کامل راه رفتن رو یاد گرفتی. چند روز بعد از تولدت یه جشن گرفتیم که عمو ها و خاله و دایی هم بودن  یکی از عکساتم چاپ کردیم و به مهمونامون دادیم. ولی روز تولدت یه جشن کوچیک 3نفره گرفتیم و شما با کیک تولدت هر کاری خاستی کردی عزیزم. تو زمستون چون حموممون سرده توی سینک ظرفشویی حمومت میکردم از وقتی هوا خوب شده میری حموم اولش یه کم میترسیدی ولی خوب شدی و آب بازی کردن توی حمومو خیلی دوست داری. یه روز تو خرداد خونه خاله زهرا بودیم با خاله دست میدادی و میگفتی (" نانّاه "=یالله). بازی کلاغ پر وخی...
30 بهمن 1393

پریا تا نوروز93

سلام عشق مامان روز 21 آبان 92 (6ماه و6روز داشتی)اولین دندون شما در اومد،از طرفی خوشحال بودم از طرفی چون خیلی مریض بودی ناراحت بودم.چند روز مونده بود به عاشورا برا همین ما تعطیلات عاشورا رو به کاشون نرفتیم. تا قبل از عید 6 تا دندون داشتی. روز شیر خوارگان به مصلا رفتیم با بابا و مامانی،لباس علی اصغر هم برات خریدیم.تو اون لباس خیلی خوشگل شدی عشق مامانی. هفت ماه ت که تموم شد تونستی بدون کمک بشینی و با کمک دیوار و پشتی و متکا بلند شی بایستی. ماشین لباسشویی که روشن بود همش بهش زل میزدی.تبلیغ تی وی و عمو پورنگ رو خیلی دوست داشتی و داری. یه بار صورتت و پاهات دون دون شد ،هر چی کرم های معمولی زدم خوب نشد؛ آخرش رفتیم دکتر پوست اطفال چ...
30 بهمن 1393

پریا قبل از 6 ماهگی

سلام عسل مامان از وقتی 10 روزه شدی سر شب تا آخر شب گریه میکردی و نق میزدی. کم کم فهمیدیم کولیک(دل درد) داری؛ بعضی شبا اونقد گریه میکردی تا میرفتیم با ماشین بابا تو خیابون یه دور میزدیم تا شما خواب بری. وقتی 75روزه شدی رفتیم گوشاتو سوراخ کردیم تا بتونی گوشواره های خوشگلتو گوش کنی،اولش یه کم گریه کردی اما زود ساکت شدی؛جند روز یکی از گوشات درد میکرد. یه تاب آونگ خریدیم برات وقتی توش مینشستی خیلی خوشت میومد البته هنوزم تاب بازی رو دوست داری ولی دیگه تابتو گذاشتیم کنار چون خانومی شدی واسه خودت و تابهای پارک یا خونه مامانی رو سوار میشی. گاهی وقتا که میخاستی بخوابی انگشت شصتتو میخوردی،خیلی بامزه میشدی تو این حالت . 5ما...
30 بهمن 1393

خاطرات شیرین

سلام دختر گلم اومدم برات از روزانه های زندگیت بگم ، یه کم دیر اومدم اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس. قبل اینکه از روزمره هات بنویسم یه کم از گذشته بگم ، از این 21 ماه و 14 روز زندگیت. روز 4شهریور91  به آزمایشگاه رفتم یه ساعتی اونجا نشستم تا مدرک نی نی دار شدنمو بهم دادن اونشب با بابا یه جشن دونفره گرفتیم. توی بارداریم خیلی حالم بد بود ولی با لذت میگذشت،لذت مادر شدن با هیچ چیز قابل مقایسه نیست ایشاله همه خانوما مادر شدن رو تجربه کنن. همه آزمایشهای سلامت جنین رو دادم ، همه خوب بودن و از سلامتی گل مامان خبر میدادن. بالاخره یکشنبه  15 اردیبهشت 92  توی بیمارستان میلاد تهران ساعت 10 ونیم شب  بد...
29 بهمن 1393